دردانه گفت درضمن باباش چند سالیه آلزایمر داره وفراموش کار شده،چند باری هم از خونه رفته بیرون وگم شده .الانم یه پرستار داره و کاراشو میکنه ولگن ریزی واینا رو براش انجام میده.ولی خوب اردلانم حواسش بهش هست.با شنیدن اینکه آلزایمر داره واقعا خوشحال شدم البته خدا از سر تقصیراتم بگذره ولی کاملا خیالم راحت شد که منو نمیشناسه واز گذشته حرفی نمیزنه.دردانه ادامه داد، طفلی اردلان خیلی سختی کشیده هم تو زندگی خانوادگیش هم تو زندگی مشترکش.گفتم حالا تو میخوای بری قهرمانانه تمام گذشتشو جبران کنی.گفت آره دقیقا همین کارو میخوام بکنم.
گفتم میدونم مناصلا قهرمان پرورم اون از رضا اینم از تو.
گفت باشه باشه مامان ادامه نده ،من حوصله ندارم.درضمن اردلان دیشب گفت چون نشد درست وحسابی آشنا بشین امشب همگی رو شام دعوت کرده بریم خونشون.به سرعت گفتم حتما مشتاقم ببینمشون،در واقع بیشتر مشتاق دیدن اون جمال بودم وزندگی که با پول پدر بزرگم فراهم کرده.
ماهم به رسم ادب یه سبد گل تهیه کردیم ورفتیم خونشون.
یه خونه قدیمی ولی بزرگ با وسایل آنتیک چوبی و ویترینهایی پر از وسایل گرانقیمت.با اینکه خیلی شلوغ پلوغ بود ولی اصلا زشت نبود.
اردلان استقبال گرمی کرد.وبرای پذیرایی ازمون کلی تلاش کرد.البته از نگاههای ما به اطراف متوجه شد که نمیدونیم کدوم طرفو نگاه کنیم از بس همه چی خوشگله وزیاد.
اردلان توضیح داد که پدرم خیلی اهل وقت گذروندن با ما نبود ،روزا مادرم با بافتنی سرشو گرم میکرد وپدرمم یا روزنامه میخوند یا رادیو گوش میکرد یا تو مغازه های عتیقه فروشی وفرش فروشی دنبال وسایل تک وزیبا بود.واین وسایلی که میبینید حاصل سالها گشتن وسفر رفتن وخریدای پدرم هست.
گفتم بسیار زیباست ، با حقوق کارمندی همه چیو تهیه کردن.
اردلان گفت نه ،البته فقط با حقوقشون نبوده ،در جوانی ارث زیادی بهشون رسیده.گفتم بسیار عالی احتمالا پدر پولداری داشتن.
گفت نمیدونم واقعا از پدرشون بوده یا از مادرشون .
تو دلم گفتم آره جون خودش از پدر ومادرش بهش رسیده، هنوز پدر ومادرشو اقوامشو یادمه .
اونشب کلی حرف زدیم تا اینکه صدای داد کشیدن جمال از یکی از اتاقها اومد وپرستارش واردلان رفتن پیشش. گویا زیرشو عوض کردن.
اردلان که اومد گفتم اجازه میدین پدرتونو ببینیم،گفت هر طور مایلید ولی باید ببخشید که نمیتونن خوب صحبت کنن و...
مجتبی و رضا ودردانه بهم گفتن که بی خیال بشم واردلانو معضب نکنم ونرم.
به اونا گفتم شما نیایید ولی درست نیست من باید یه عرض ادبی بکنم.
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #حس_خوب #آلزایمرتو دلم گفتم عمری زندگیم وسرنوشتم چرخید وچرخید ورسیدم به این مال مردم خور.
خدا خودش راهو برام طوری هموار کرد که عقل هیچکس بهش نمیرسید تا امروز برسم اینجا،حالا نرم ببینمش.
کلی حرف دارم در گوشش بگم.کلی لعن ونفرین.
میخوام هر چی این همه سال تو دلم مونده رو بهش بگم.
خوبیشم اینه که نمیتونه جوابمو بده.
پرستارش رفت در وپنجره اتاقشو باز کرد وخوشبو کننده هوا زد که بشه رفت تو اتاقش.
من بلند شدم ورفتم گفتم لطفا کسی نیاد زحمت نکشید من یه سلامی عرض میکنم ومیام.
رفتم سمت اتاقش،یه تخت بزرگ بود ویه پیرمرد کوچیک ونحیف وسط اونهمه ملافه.
تا اون لحظه تمام بدنم از داخل میلرزید وپر بودم از نفرت ولی تا چشمم بهش افتاد همش رفت ویه ترحم جایگزین شد.
رفتم جلو یه نگاه بهم انداخت ویه صدای ناله مانند از گلوش در اومد.ویکمی دستشو آورد بالا .عجیب نگاهش مثله همون سالها نافذ بود.
نگاهمو ازش دزدیم،انگار هنوزم ازنگاش میترسیدم.
جمال در گذشته مرد خوش تیپ وخوش پوش وباهوشی بود.ولی به چه روزی افتاده بود.
خالی شده بودم ،خالی خالی از نفرت .
موقعی که خواستم بیام بیرون گفت جیران،جیران.
سرمو انداختم پایین وسریع رفتم تو هال،یه حس بدی پیدا کردم ،حس میکردم منو شناخته،یه جوری نگام میکرد انگار شناخته،با خودم کلنجار میرفتم که برو بابا چطور شناخته،از اون موقع سالیان سال گذشته من دیگه میانسال شدم وصورتم شکسته شده.دیگه شباهتی به زمان بچگیم ندارم.دوباره میگفتم ولی چشمام همونه،همون مدل قبل همون مدلی که شبیه عمه جیران بود.
دردانه گفت مامان چرا رفتی تو خودت ،گفتیم نرو ببینش ناراحت میشی،هی گفتی نه باید برم سلام کنم سلام کنم اون که نمیفهمه ،فقط خودتو ناراحت کردی.
الانم یه جوری نشستی انگار مراسم عزا داری اومدی.
گفتم اره اره خیلی دلم براش سوخت ناراحت شدم.
مدام صدای جمال میومد که داد میکشید جیران جیران.تو دلم گفتم کوفت ،جیرانو تو کشتی.
پرستارش گفت خیلی وقتا این اسمو شب تا صبح با فریاد صدا میکنه،بعضی وقتام میگه زهرا زهرا آب.فکر کنم اسم همسراشو صدا میزنه.خداروشکر میکردم که بیشتر از یکی دو کلمه نمیتونست چیزی بگه وگرنه ...
به حدی داد کشید که مجبور شدن میز غذا خوری رو ببرن تو حیاط وشامو تو حیاط سرو کنن.
حیاط بزرگ وبا صفا بود با یه بید مجنون بزرگ وکلی گل رز.
اردلان گفت اینارو همه مادرم با دست خودش کاشته خیلی هنرمند بود تمام وقتشو صرف اینکارا میکرد تا سر گرم بشه.
گفتم خدا رحمتش کنه...
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #basalighe